شایان جونشایان جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

من و بابا و شایان کوچولو

یک حادثه بد...خیلی بد

سلام عمر مامان... نمیدونی این چند روز گذشته چی به سر من و شما اومد.قربونت بشم چند روز پیش یک حادثه خیلی بد واست اتفاق افتاد... بعد از ظهر بود.تازه از خواب بیدار شده بودیم و بابایی رفت سر کار.پشت سرش واست تلوزیون روشن کردم زدم کانال ٢ عموپورنگ ببینی(خیلی دوستش داری و محو تماشا میشی)و گذاشتمت تو روروک تا خودمم پتو ها رو جمع کنم.همین که رفتم تو اتاق تا بگذارمشون تو کمد دیواری یه دفعه صدای جیغت بلند شد.نفهمیدم چطور خودم و بهت رسوندم.کنار بخاری بودی...... الهی بمیرم واست....الهی چشمام کور میشد و تو رو اونطور نمیدیدم...با دستت میله های بخاری و گرفته بودی و دستت سوخته بود.فوری بغلت کردم بردم زیر شیر اب گرفتم دستت رو.گریه میکردی...جیغ م...
26 بهمن 1392

هفتمین ماهگرد گل پسرم!

سلام به روی ماه پسر قشنگم... الهی من دورت بگردم نانازم 7 ماهه شدی...به همین سرعت هفت ماه گذشت                    هفتمین ماهگردت مبارک نفسم وزن :٨٧٥٠                          قد :٦٩   روز به روز داری شیرین تر و البته بلاتر میشی عزیزم. 13 بهمن یاد گرفتی سینه خیز بری جلو.قبلا کلی تلاش میکردی و دست و پامیزدی ولی نمیرفتی جلو اما بلاخره یاد گرفتی.هرچند هنوز سرعتت پایینه.اون شب من وبابایی داشت...
21 بهمن 1392

ای تموم زندگیم...بی تو تمومه زندگیم

سلااااااام عشق مامانیییییییییییییییی... الان چند وقته میخوام بیام مطلب جدید بگذارم ولی مشالله انقدر مشغولم کردی که اصصصصصصصصلا فرصت نکردم.الانم ساعت ١ شبه تو خوابیدی ومن اومدم یکم بنویسم.امشب یعنی ٦ بهمن تولد بابا محمد بود.از همین جا دوباره این روز قشنگ رو به همسری تبریک میگم.انشالله سایه ات همیشه بالای سر من و شایان باشه(واحیانا بچه های اینده مون) امشب واسه بابایی یه تولد کوچولو گرفتیم.خیلی خوب بود و خوش گذشت.محمد جونم من و شایانی عاشقتیم.اینم عکس پسملی در تولد پدری!!! عزیزکم با ورودت به ماه هفتم پیشرفت هایی هم داشتی.مثلا اینکه قبلا گفته بودم روروک دوست نداری چون نمیتونستی حرکتش بدی.ولی یاد گرفتی دیگه باید چیکار کنی.البته بیش...
7 بهمن 1392
1