یک حادثه بد...خیلی بد
سلام عمر مامان... نمیدونی این چند روز گذشته چی به سر من و شما اومد.قربونت بشم چند روز پیش یک حادثه خیلی بد واست اتفاق افتاد... بعد از ظهر بود.تازه از خواب بیدار شده بودیم و بابایی رفت سر کار.پشت سرش واست تلوزیون روشن کردم زدم کانال ٢ عموپورنگ ببینی(خیلی دوستش داری و محو تماشا میشی)و گذاشتمت تو روروک تا خودمم پتو ها رو جمع کنم.همین که رفتم تو اتاق تا بگذارمشون تو کمد دیواری یه دفعه صدای جیغت بلند شد.نفهمیدم چطور خودم و بهت رسوندم.کنار بخاری بودی...... الهی بمیرم واست....الهی چشمام کور میشد و تو رو اونطور نمیدیدم...با دستت میله های بخاری و گرفته بودی و دستت سوخته بود.فوری بغلت کردم بردم زیر شیر اب گرفتم دستت رو.گریه میکردی...جیغ م...
نویسنده :
زهرا
3:22